Saturday, December 20, 2008

گر روزی دشمن پیدا کردی, بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!
اگر روزی تهدیدت کردند, بدان در برابرت ناتوانند!

اگر روزی خیانت دیدی, بدان قیمتت بالاست!

اگر روزی ترکت کردند , بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که افتاب طلوع نکند. به سحر اعتماد کنید!

اگر آفتاب را به نظاره بنشيني، سايه را نتواني ديد.

امروز نخستين روز آينده ي توست.

وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود،در دیگری باز می شود،ولی اغلب،ما آن قدر به در بسته نگاه می کنیم،که در باز شده را نمی بینیم.

آنقدر شكست خوردن را تجربه كنيد تا راه شكست دادن را بياموزيد

بادكنك ها هميشه با باد مخالف اوج ميگيرند.

براي خود زندگي كنيم نه براي نمايش دادن آن به ديگران.

سفري به طول هزار فرسنگ با يك گام آغاز مي شود.

بازنده ها در هر جواب مشكلي را مي بينند، ولي برنده در هر مشكلي جوابي را مي بيند.

به جاي موفقيت در چيزي كه از آن نفرت دارم، ترجيح مي دهم در چيزي شكست بخورم كه از آن لذت مي برم(هينزسيندي).

بادبادك تا با باد مخالف روبه رو نگردد ، اوج نخواهد گرفت.

آن‌چه را که در مزرعه ذهن خود کاشته‌اید درو خواهید کرد.

اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد.

آن كه امروز را از دست مي دهد ! فردا را نخواهد يافت.

هيچ روزي از امروز با ارزش تر نيست

چنان باش كه بتوانی به هر كس بگویی مثل من رفتار كن

انسان هر چه بالاتر برود احتمال ديده شدن وصله ی شلوارش بيشتر می شود (( اديسون ))

هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی دوستان واقعی ات چه کسانی هستند .

(( الیزابت تیلور ))

عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه می‌بیند .

(( مارک تواین ))

من نميگويم هرگز نبايد در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم بايد برای بار دوم هم نگاه کرد .

(( ويکتور هوگو ))

هرگز به احساساتی که در اولین بر خورد از کسی پیدا می کنید نسنجیده اعتماد نکنید .

(( آناتول فرانس ))

تصمیم خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .

(( پائولوکوئیلو ))

مهم نیست چه پیش آمده ، تحمل کن و اندوه خود را زیر لبخندی بپوشان .

( دیل کارنگی )

علف هرزه چیست ؟گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است .

(( امرسون ))

بردن همه چيز نيست ؛ امّا تلاش برای بردن چرا .

(( وئيس لومباردی ))

Wednesday, December 17, 2008

آیا میدانید.....!!

آیا میدانستید كه یك كوروكودیل نمی‌تواند زبانش را بیرون بیاورد
آیا میدانستید كه حلزون می‌تواند 3 سال بخوابد
آیا میدانستید كه به طور میانگین مردم از عنكبوت بیشتر می‌ترسند تا از مرگ
آیا میدانستید كه اگر جمعیت چین به شكل یك صف از مقابل شما راه بروند، این صف به خاطر سرعت تولید مثل هیچ‌ وقت تمام نخواهد شد
آیا میدانستید كه خطوط هوایی آمریكا با كم كردن فقط یك زیتون از سالاد هر مسافر در سال 1987 توانست 40000$ صرفه‌جویی كند
آیا میدانستید كه ملت آمریكا بطور میانگین روزانه 73000 متر مربع پیتزا می‌خورند
آیا میدانستید كه چشم‌های شترمرغ از مغزش بزرگتر است
آیا میدانستید كه بچه‌ها بدون كشكك زانو متولد میشوند كشكك‌ها در سن 2 تا 6 سالگی ظاهر می‌شوند
آیا میدانستید كه كوبیدن سر به دیوار 150 كالری در ساعت مصرف می‌كند
آیا میدانستید كه پروانه‌ها با پاهایشان می‌چشند
آیا میدانستید كه گربه‌‌ها می‌توانند بیش از یكصد صدا با حنجره خود تولید كنند در حالیكه سگ‌ها كمتر از 10 تا
آیا میدانستید كه تعداد چینی‌هایی كه انگلیسی بلدند، از تعداد آمریكایی‌هایی كه انگلیسی بلدند، بیشتر است
آیا میدانستید كه دوئل كردن در پاراگوئه آزاد است به شرطی كه طرفین خون خود را بر گردن بگیرند
آیا میدانستید كه فیل‌ها تنها حیواناتی هستند كه نمی‌توانند بپرند
آیا میدانستید كه هر بار كه یك تمبر را میلیسید 10/1 كالری انرژی مصرف می‌كنید
آیا میدانستید كه فوریه 1865 تنها زمانی بود كه ماه كامل نشد
آیا میدانستید كه كوتاهترین جمله كامل در زبان انگلیسی I am است
آیا میدانستید كه اگر عروسك باربی را زنده تصور كنید سایزش 33-23-39 و قدش 2 متر و 15 سانتی‌متر خواهد بود با گردنی 2 برابر بلندتر از یك انسان نرمال
آیا میدانستید كه تمام خرسهای قطبی، چپ دست هستند
آیا میدانستید كه اگر یك ماهی قرمز را در یك اتاق تاریك قرار دهید، كم كم رنگش سفید می‌شود
آیا میدانستید كه اگر به صورت مداوم 8 سال و 7 ماه و 6 روز فریاد بزنید، انرژی صوتی لازم برای گرم كردن یك فنجان قهوه را تولید كرده‌اید
آیا میدانستید كه در مصر باستان افراد روحانی تمام موهای بدن خود را می‌كندند حتی ابروها و مژه‌ها
آیا میدانستید كه كوتاه‌ترین جنگ در تاریخ در سال 1896 بین زانزیبار و انگلستان رخ داد كه 38 دقیقه طول كشید
آیا میدانستید كه در 4000 سال گذشته هیچ حیوان جدیدی رام نشده است
آیا میدانستید كه هیچوقت نمیتوانی با چشمان باز عطسه كنی
آیا میدانستید كه تعداد انسان‌هایی كه به وسیله خر كشته می‌شوند، از انسان‌هایی كه در سانحه هوایی می‌میرند بیشتر است
آیا میدانستید كه چشم‌های ما از بدو تولد همین اندازه بوده‌اند، اما رشد دماغ و گوش ما هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند
آیا میدانستید كه هر تكه كاغذ را نمی‌توان بیش از 9 بار تا كرد
آیا میدانستید كه در هرم خئوپوس در مصر كه 2600 سال قبل از مبلاد ساخته شده است، به اندازه‌ای سنگ به كار رفته كه می‌توان با آن دیواری آجری به ارتفاع 50 سانتی‌متر دور دنیا ساخت
آیا میدانستید كه اگرتمام رگ‌های خونی را در یك خط بگذاریم، تقریبا 97000 كیلومتر می‌شود
آیا میدانستید كه وقتی مگس بر روی یك میله فولادی می‌نشیند، میله فولادی به اندازه دو میلیونیم میلیمتر خم می‌شود
آیا میدانستید كه آمریكا تا 50 میلیون سال دیگر دو نیم خواهد شد
آیا میدانستید كه عدد 2520 را می‌توان بر اعداد 1 تا 10 تقسیم نمود، بدون آن‌كه خارج قسمت كسری داشته باشد
آیا میدانستید كه 30 برابر مردمی كه امروزه بر سطح زمین زندگی می‌كنند، در زیر خاك مدفون شده‌اند
آیا میدانستید كه تنها حیوانی كه نمی‌تواند شنا كند، شتر است
آیا میدانستید كه شیشه در ظاهر جامد به نظر می‌رسد ولی در واقع مایعی است كه بسیار كند حركت می‌كند
آیا میدانستید كه این ایمیل سرکاری نیست ولی به نظر می‌رسد که هست ادامه بده فقط همین خط سرکاری بود
آیا میدانستید كه در هر ثانیه بیش از 5000 بیلیون بیلیون الكترون به صفحه تلویزیون برخورد می‌كند و تصویری را كه شما تماشا می‌كنید، بوجود می‌آورد
آیا میدانستید كه شانس شبیه بودن دو اثر انگشت، یك به 64 میلیارد است
آیا میدانستید كه یك لیتر سركه در زمستان سنگین‌تر از تابستان است
آیا میدانستید كه قد انسان تا 20، 25 سالگی و گاها 40 سالگی بلند می‌شود و از چهل سالگی به بعد، قد انسان هر دو سال حدود 6 میلی‌متر كوتاه می‌شود
آیا میدانستید كه فقط با از دست دادن یك درصد از آب بدن، احساس تشنگی می‌كنیم!
آیا میدانستید كه دهان انسان روزانه یك لیتر بزاق تولید می‌كند
آیا میدانستید كه چیتا یا یوزپلنگ سریع‌ترین حیوان خشكی است او در عرض فقط 3 ثانیه 100 كیلومتر در ساعت سرعت می‌گیرد ركوردی كه حتی سریع‌ترین خودروهای فراری هم نتوانسته‌اند بشكنند
آیا میدانستید كه كرم‌های ابرشیم در 56 روز، 86 هزار برابر خود غذا می‌خورند
آیا میدانستید كه تنها قسمت بدن كه خون ندارد، قرینه چشم است
آیا میدانستید كه شتر در 3 دقیقه 95 لیتر آب می‌خورد


ماست مالی

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال ۱۳۱۷ شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد

Saturday, September 27, 2008

هوش

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.

خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده

می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر

آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر

بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده

شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و

ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند دشد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد

Saturday, September 20, 2008

داستان کلاغ

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصيل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند.
ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان نشست.
پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟

پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پير مرد برای سومين بار پرسيد: اين چيه؟

عصبانيت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ..
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قديمی برگشت.
صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسيد و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب ميدادم و به هیچ وجه عصبانی نميشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پيدا ميکردم
حکایتی از کریم خان زند
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟
مرد مي گويد من خوابيده بودم.
خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
مرد مي گويد : چون فكر مي كردم تو بيداري, من خوابيده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم

Tuesday, September 16, 2008

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

به فکر فرو رفت ...

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :

از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!

سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!

اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند بقيه مردم!!!


عصرايران- سه روز پس از اعلام دستيابي ايران به فرايند توليد صنعتي سوخت هسته اي توسط محمود احمدي نژاد ، روزنامه جام جم كه توسط صداو سيماي جمهوري اسلامي ايران منتشر مي شود در اقدامي شگفت انگيز ، تصويري مونتاژ شده از انيشتين ،دانشمند معروف فيزيك هسته اي ،را در ميانه يك مقاله علمي منشر كرد كه در آن ،به تلاش هاي رييس جمهور ايران در دفاع از حقوق هسته ايران ، توهين شده است . اين مقاله درصفحه 15 ضميمه "سيب" روزنامه جام جم منتشر شده است .
در تصوير به كار رفته در شماره امروز جام جم ، آلبرت انيشتين در حال نوشتن مطلبي بر روي تخته سياه است كه در نگاه نخست به نظر مي رسد متني انگليسي بر روي آن نوشته شده است ولي متن واقعي كه با حروف انگليسي ولي با جمله بندي فارسي بر روي تخته ديده مي شود، چنين است:عجب غلطي كردم اين اتم و اينا رو راه انداختم!!بابا محمود جون بي خيال شو جون من!
با توجه به اينكه در نظر اول اين مطلب به چشم نمي آيد ، احياناً مسؤول صفحه ، با جست وجوي اينترنتي و يافتن اين عكس از انيشتين ، آن را بدون دقت كافي در جزئيات، به كار برده است .

Monday, September 15, 2008

شریعتی

دکتر شریعتی :«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد».

Sunday, August 31, 2008

بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانیدبرگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانن

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانیدبرگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانن

Saturday, August 30, 2008

نارسیس

نارسیس یانرگس/ جوان زیبایی بودکه لذتهای عشق راحقیرمیشمرد

نارسیس پسرزیبای خدای ((سفیز))خدای رودخانه والهه ای بنام ((ری ُ په))است به هنگام زادن او/پدرومادرش آینده اورااز((تیرزیاس ))جویاشدندواوجواب دادکه کودک عمرزیادی خواهدکرداگربه خودنگاه نکند چون نارسیس به سن رشد رسید محبوب ومعشوق عده کثیری ازدختران زیبا رووچندین الهه گردید .منتهی اوبه این خواسته ها وآرزوها توجهی نداشت .عاقبت اکو الهه یونان سخت دچار عشق اوشد ولی این الهه هم مانند دیگران موردبی اعتنایی قرارگرفت (ااکو)ازشدت نومیدی منزوری گشت وبه حدی ضعیف وناتوان شدکه ازاوجز ناله حزینی باقی نماند آنان که موردتحقیر وبی اعتنایی نارسیس قرارگرفته بودنند .تنبیه اوراازخدایان خواستارشدند .((نمیس ))ربه النوع انتقام الهی که گاهی جنایات راتنبیه میکرد وهرفردی که نظام دنیا را برهم میزد وتعادل جهانی رابه مخاطره می افکند ،اوبرای صیانت جهان این قبیل افراد را مورد موُاخذه وتقاص خدایان قرارمیداد /صدای تظلم عاشقان نارسیس راشنید ومقدمات راطوری فراهم کردکه نارسیس دریابد که دیگران از زیبایی اوچه میکشند .روزی بسیارگرم نارسیس دربازگشت ازشکارگاه /براثرکوفتگی وتشنگی به چشمه ای بس زلال رومی آورد تابنوشد وبیاساید هنگام نوشیدن آب / عکس چهره فریبای خویش را درآب صاف آیینه گون چشمه می بیند وبه زیبایی خود فریفته شده وعاشق خود میگردد .وبرای آغوش کشیدن وبوسیدن تصویر زیبای خود چندان خم شدکه درآب جهید اما جهیدن همان وغرق شدن ومردن همان / خدایان یونان به پاس زیبایی واین ناکامی /اورابه گلی به نام ((نارسیس ))یا((نرگس )) بدل نمودند که برلب آب روئیده وزیبایی خود رانظاره میکند وبه خود عشق می ورزد .البته در جای دیگر چیزی در مورد افتادن او در آب گفته نشده فقط گفته شده: نارسیس تشنه می شود و برای نوشیدن آب به کنار رود می رود. تصویر خود را در آب می بیند و از ترس اینکه مبادا خدشه ای به صورت انعکاس یافته ی او در آب ایجاد شود دست خود را درون آب نمی برد و سرانجام همانگونه که شیفته وار به تصویر خود می نگرد به تدریج از شدت تشنگی جان می سپرد و از محل مرگ او گل نرگس سر بر می آورد.

Friday, August 29, 2008

اینم یقیه عکسها





نمایشگاه گل






نمایشگاه گل و گیاه تهران ولق در ضلع جنوبی پارک گفتگو
ساختمان و تشکیلاتش خیلی خوب بود
اما اما
مگه میتونستی بری جلو و محصولات رو بینی منظورم گل و اینجو چیزاست
هر جا که دو تا دونه گل گذاشته بودن یه عالمه آدم جلوش بودن که با موبایل و ... داشتن از خودشون کنار گلها عکس میگرفتن
عین آدمایی که وظیفه دارن هرجا که گل بود عکس بگیرن
اصلا توجهی به گلها نمیکردن و ... فقط عکس
اینم جدید مد شده احتمالا که اینطوری نشون بدن به هنر و ... علاقه مند هستن
هه هه هه

اینم چند تا عکس از محل تمایشگاه

Sunday, August 24, 2008

«سفر تفریحی؟»

این در حالی است که محسن امین زاده، معاون سابق وزیر خارجه ایران در دولت محمد خاتمی، نظر دیگری دارد و معتقد است تغییر محل اقامت آقای احمدی نژاد از آنکار به استانبول به دلیل این است که این یک سفر رسمی نیست، بلکه این دیدار در چارچوب «سفرهای تفریحی» رهبران انجام می شود.

آقای امین زاده در مطلبی در نشریه شهروند امروز درباره سفر آقای احمدی نژاد به ترکیه نوشته است:« به دنبال فشار وزارت خارجه و سفارت ايران در ترکيه، نهايتا مقامات ترکيه پذيرفته اند که ریيس جمهور ايران را نه برای انجام ديدار رسمی درحد عالی، بلکه در چارچوب سفرهای تفريحی رهبران کشورها در ماه آگوست به استانبول و نه آنکارا ، دعوت کنند و قرار است لطفشان اين باشد که برنامه های سياسی و ديدارهای طی سفر را قدری بيشتر از حد متعارف تدارک نمايند».

آقای امين زاده در ادامه اين مطلب توضيح داده است که در فاصله بين ۱۱ مرداد تا ۱۰ شهريور که ماه تعطيلات در اکثر کشورهاست، مقامات ترکيه برنامه ای برای دعوت از مقامات ديگر کشورها برای سفرهای توريستی دارند.

به گفته اقای امين زاده « روسای کشورهای آسيای ميانه و قفقاز معمولا از مشتريان پروپاقرص اين برنامه ها در سال های گذشته بوده اند».

آقای امین زاده با ابراز تردید در مورد نیت اصلی آقای احمدی نژاد در سفر به ترکیه نوشته است:« اما تن دادن ریيس جمهور ايران به انجام چنين سفری که عرف توريستی دارد، به جای سفر رسمی سطح عالی دوجانبه به کشور ترکيه، تاثيرات تحقير کننده خود را خواهد داشت».

Friday, August 22, 2008

خوب بعد از یک هفته ملاقات عزیزان زحمت کش گشت ارشاد
بالاخره مدارکمون رو گرفتیم
الان من یک آدم ارشاد شده هستم حالش و ببرین
به قول یه بنده خدایی آقا من اصلا می خوام برم جهنم اونجا حالمو جابیارن شما رو .... آره . اما این دوستان میگن نه نمیشه اینجا انقدر حالتو جا میاریم که رفتی اونجا یه راست ببرنت بغل خدا
هه هه هه
فکر کنم هنوز کامل ارشاد نشدم ما
سربازه میگقت شما فقط تو خونه میتونی هرجوری بخواهی بگردی ما اونجا کاری باهات نداریم
هه هه هه
اینم پایان خوش هفته گذشته

شاد باشین زیاد نه تا حالتون رو نگیرن

Wednesday, August 20, 2008

به به سالی که نکوست از بهارش پیداست
هر روز که از المپیک میگذشت و قهرمانان ما که با تلاش شبانه روزی مدیران ورزشی ترکیده بودن حذف میشدن
میشنیدیم که ما تو رشته های بعدی فرصت داریم
تا نوبت به رشته کشتی آزاد
به به گفتیم زیدیم تو گوش طلا حال دیگه تو جدول اصلی اول ... نشیم یه چیزی میشم
اما دریغ و ... افسوس که بادکنک بالای سر بوده همه اینا
امروز همزمان کشتی دو نفر رو گزارش کرد که یکی از اینها جوکار عزیز بود
گزارشگر خودشم قاطی کرده بود اولش گفت 2 تا جوکار جلو هست تو وقت اول
اما وقتی وقت اول تموم شد فهمیدیم که 3 تا تازه عقب هست اونم از یه کشتی گیر گمنام بلغاری و چند دقیقه بعد هم که هر دو باختن
......
واقعا به این مدیریت ورزشی ایران باید کاپ بهترین و کارآمدترین روش مدیریتی برای ترکوندن قهرمانهای یک کشور رو بدن
هه هه

Tuesday, August 19, 2008

عجب روزی بود
یه هفته شده که داریم تو خیابون وزرا بالا و پایین میریم اونم به جرم رفتن به کوه..... عجب
کارمون کم بود تازه فهمیدم که کارت سوخت ماشن رو هم گم کردم
صبح رفتم باطل کردمش این از امکانات متعدد مملکت ..... یه ماهی طول میکشه تا کارت جدید بیاد هه هه

چند وقتی به کار های شاملو معتاد شدم هرروز یه سرکی میکشم تو شعراش
این شعر وداشتم میخوندم گفتم که شما هم بخونید

ر برابر ِ هر حماسه من ايستاده بودم.

و مردي که اکنون با ديوارهاي ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد

از پنجره‌ي ِ کوتاه ِ کلبه به سپيداري خشک نظر مي‌دوزد;

به سپيدار ِ خشکي که مرغي سياه بر آن آشيان کرده است.

و مردي که روزهمه‌روز از پس ِ دريچه‌هاي ِ حماسه‌اش نگران ِ کوچه

بود، اکنون با خود مي‌گويد:

«ــ اگر سپيدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سيا پرواز خواهد کرد.

«ــ اگر مرغ ِ سيا بگذرد، سپيدار ِ من خواهد شکفت ــ

و دريانوردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است

در قلب ِ خود ديگر به بهار باور ندارد،

چرا که هر قلب روسبي‌خانه‌ئي‌ست

و دريا را قلب‌ها به حلقه کشيده‌اند.

و مردي که از خوب سخن مي‌گفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد

چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بي‌حجاب به کوچه نمي‌شد.

چرا که اميد تکيه‌گاهي استوار مي‌جُست

و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود.

و مردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است، در

جُست‌وجوي ِ تخته‌پاره‌ي ِ ديگر تلاش نمي‌کند زيرا که تخته‌پاره،

کشتي نيست

زيرا که در ساحل

مرد ِ دريا

بيگانه‌ئي بيش نيست.

با من به مرگ ِ سرداري که از پُشت خنجرخورده است گريه کن.

او با شمشير ِ خويش مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه بر خاک ريختي

خون ِ کساني را که از ياران ِ من سياه‌کارتر نبودند؟

و شمشير با او مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه ياراني برگزيدي

که بيش از دشمنان ِ تو با زشتي سوگند خورده بودند؟

و سردار ِ جنگ‌آور که نام‌اش طلسم ِ پيروزي‌هاست، تنها، تنها بر

سرزميني بيگانه چنگ بر خاک ِ خونين مي‌زند:

«ــ کجائيد، کجائيد هم‌سوگندان ِ من؟

شمشير ِ تيز ِ من در راه ِ شما بود.

ما به راستي سوگند خورده بوديم...»

جوابي نيست;

آنان اکنون با دروغ پياله مي‌زنند!

«ــ کجائيد، کجائيد؟

بگذاريد در چشمان ِتان بنگرم...»

و شمشير با او مي‌گويد:

«ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد...

به ستاره‌ها نگاه کن:

هم اکنون شب با همه‌ي ِ ستاره‌گان‌اش از راه در مي‌رسد.

به ستاره‌ها نگاه کن

چرا که در زمين پاکي نيست...»

و شب از راه در مي‌رسد

بي‌ستاره‌ترين ِ شب‌ها!

چرا که در زمين پاکي نيست.

زمين از خوبي و راستي بي‌بهره است

و آسمان زمین

بی ستاره ترین آسمانهاست

و مردي که با چارديوار ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد از

دريچه به کوچه مي‌نگرد:

از پنجره‌ي ِ رودررو، زني ترسان و شتاب‌ناک، گُل ِ سرخي به کوچه

مي‌افکند.

عابر ِ منتظر، بوسه‌ئي به جانب ِ زن مي‌فرستد

و در خانه، مردي با خود مي‌انديشد:

«ــ بانوي ِ من بي‌گمان مرا دوست مي‌دارد،

اين حقيقت را من از بوسه‌هاي ِ عطش‌ناک ِ لبان‌اش دريافته‌ام...

بانوي ِ من شايسته‌گي‌ي ِ عشق ِ مرا دريافته است

و مردي که تنها به راه مي‌رود با خود مي‌گويد:

«ــ در کوچه مي‌بارد و در خانه گرما نيست!

حقيقت از شهر ِ زنده‌گان گريخته است; من با تمام ِ حماسه‌هاي‌ام به

گورستان خواهم رفت

و تنها

چرا که

به راست‌ْراهي‌ي ِ کدامين هم‌سفر اطمينان مي‌توان داشت؟

هم‌سفري چرا بايدم گزيد که هر دم

در تب‌وتاب ِ وسوسه‌ئي به ترديد از خود بپرسم:

ــ هان! آيا به آلودن ِ مرده‌گان ِ پاک کمر نبسته است؟»

و ديگر:

«ــ هوائي که مي‌بويم، از نفس ِ پُردروغ ِ هم‌سفران ِ فريب‌کار ِ من

گندآلود است!

و به‌راستي

آن را که در اين راه قدم بر مي‌دارد به هم‌سفري چه حاجت است؟»