Sunday, August 31, 2008

بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانیدبرگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانن

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانیدبرگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانن

Saturday, August 30, 2008

نارسیس

نارسیس یانرگس/ جوان زیبایی بودکه لذتهای عشق راحقیرمیشمرد

نارسیس پسرزیبای خدای ((سفیز))خدای رودخانه والهه ای بنام ((ری ُ په))است به هنگام زادن او/پدرومادرش آینده اورااز((تیرزیاس ))جویاشدندواوجواب دادکه کودک عمرزیادی خواهدکرداگربه خودنگاه نکند چون نارسیس به سن رشد رسید محبوب ومعشوق عده کثیری ازدختران زیبا رووچندین الهه گردید .منتهی اوبه این خواسته ها وآرزوها توجهی نداشت .عاقبت اکو الهه یونان سخت دچار عشق اوشد ولی این الهه هم مانند دیگران موردبی اعتنایی قرارگرفت (ااکو)ازشدت نومیدی منزوری گشت وبه حدی ضعیف وناتوان شدکه ازاوجز ناله حزینی باقی نماند آنان که موردتحقیر وبی اعتنایی نارسیس قرارگرفته بودنند .تنبیه اوراازخدایان خواستارشدند .((نمیس ))ربه النوع انتقام الهی که گاهی جنایات راتنبیه میکرد وهرفردی که نظام دنیا را برهم میزد وتعادل جهانی رابه مخاطره می افکند ،اوبرای صیانت جهان این قبیل افراد را مورد موُاخذه وتقاص خدایان قرارمیداد /صدای تظلم عاشقان نارسیس راشنید ومقدمات راطوری فراهم کردکه نارسیس دریابد که دیگران از زیبایی اوچه میکشند .روزی بسیارگرم نارسیس دربازگشت ازشکارگاه /براثرکوفتگی وتشنگی به چشمه ای بس زلال رومی آورد تابنوشد وبیاساید هنگام نوشیدن آب / عکس چهره فریبای خویش را درآب صاف آیینه گون چشمه می بیند وبه زیبایی خود فریفته شده وعاشق خود میگردد .وبرای آغوش کشیدن وبوسیدن تصویر زیبای خود چندان خم شدکه درآب جهید اما جهیدن همان وغرق شدن ومردن همان / خدایان یونان به پاس زیبایی واین ناکامی /اورابه گلی به نام ((نارسیس ))یا((نرگس )) بدل نمودند که برلب آب روئیده وزیبایی خود رانظاره میکند وبه خود عشق می ورزد .البته در جای دیگر چیزی در مورد افتادن او در آب گفته نشده فقط گفته شده: نارسیس تشنه می شود و برای نوشیدن آب به کنار رود می رود. تصویر خود را در آب می بیند و از ترس اینکه مبادا خدشه ای به صورت انعکاس یافته ی او در آب ایجاد شود دست خود را درون آب نمی برد و سرانجام همانگونه که شیفته وار به تصویر خود می نگرد به تدریج از شدت تشنگی جان می سپرد و از محل مرگ او گل نرگس سر بر می آورد.

Friday, August 29, 2008

اینم یقیه عکسها





نمایشگاه گل






نمایشگاه گل و گیاه تهران ولق در ضلع جنوبی پارک گفتگو
ساختمان و تشکیلاتش خیلی خوب بود
اما اما
مگه میتونستی بری جلو و محصولات رو بینی منظورم گل و اینجو چیزاست
هر جا که دو تا دونه گل گذاشته بودن یه عالمه آدم جلوش بودن که با موبایل و ... داشتن از خودشون کنار گلها عکس میگرفتن
عین آدمایی که وظیفه دارن هرجا که گل بود عکس بگیرن
اصلا توجهی به گلها نمیکردن و ... فقط عکس
اینم جدید مد شده احتمالا که اینطوری نشون بدن به هنر و ... علاقه مند هستن
هه هه هه

اینم چند تا عکس از محل تمایشگاه

Sunday, August 24, 2008

«سفر تفریحی؟»

این در حالی است که محسن امین زاده، معاون سابق وزیر خارجه ایران در دولت محمد خاتمی، نظر دیگری دارد و معتقد است تغییر محل اقامت آقای احمدی نژاد از آنکار به استانبول به دلیل این است که این یک سفر رسمی نیست، بلکه این دیدار در چارچوب «سفرهای تفریحی» رهبران انجام می شود.

آقای امین زاده در مطلبی در نشریه شهروند امروز درباره سفر آقای احمدی نژاد به ترکیه نوشته است:« به دنبال فشار وزارت خارجه و سفارت ايران در ترکيه، نهايتا مقامات ترکيه پذيرفته اند که ریيس جمهور ايران را نه برای انجام ديدار رسمی درحد عالی، بلکه در چارچوب سفرهای تفريحی رهبران کشورها در ماه آگوست به استانبول و نه آنکارا ، دعوت کنند و قرار است لطفشان اين باشد که برنامه های سياسی و ديدارهای طی سفر را قدری بيشتر از حد متعارف تدارک نمايند».

آقای امين زاده در ادامه اين مطلب توضيح داده است که در فاصله بين ۱۱ مرداد تا ۱۰ شهريور که ماه تعطيلات در اکثر کشورهاست، مقامات ترکيه برنامه ای برای دعوت از مقامات ديگر کشورها برای سفرهای توريستی دارند.

به گفته اقای امين زاده « روسای کشورهای آسيای ميانه و قفقاز معمولا از مشتريان پروپاقرص اين برنامه ها در سال های گذشته بوده اند».

آقای امین زاده با ابراز تردید در مورد نیت اصلی آقای احمدی نژاد در سفر به ترکیه نوشته است:« اما تن دادن ریيس جمهور ايران به انجام چنين سفری که عرف توريستی دارد، به جای سفر رسمی سطح عالی دوجانبه به کشور ترکيه، تاثيرات تحقير کننده خود را خواهد داشت».

Friday, August 22, 2008

خوب بعد از یک هفته ملاقات عزیزان زحمت کش گشت ارشاد
بالاخره مدارکمون رو گرفتیم
الان من یک آدم ارشاد شده هستم حالش و ببرین
به قول یه بنده خدایی آقا من اصلا می خوام برم جهنم اونجا حالمو جابیارن شما رو .... آره . اما این دوستان میگن نه نمیشه اینجا انقدر حالتو جا میاریم که رفتی اونجا یه راست ببرنت بغل خدا
هه هه هه
فکر کنم هنوز کامل ارشاد نشدم ما
سربازه میگقت شما فقط تو خونه میتونی هرجوری بخواهی بگردی ما اونجا کاری باهات نداریم
هه هه هه
اینم پایان خوش هفته گذشته

شاد باشین زیاد نه تا حالتون رو نگیرن

Wednesday, August 20, 2008

به به سالی که نکوست از بهارش پیداست
هر روز که از المپیک میگذشت و قهرمانان ما که با تلاش شبانه روزی مدیران ورزشی ترکیده بودن حذف میشدن
میشنیدیم که ما تو رشته های بعدی فرصت داریم
تا نوبت به رشته کشتی آزاد
به به گفتیم زیدیم تو گوش طلا حال دیگه تو جدول اصلی اول ... نشیم یه چیزی میشم
اما دریغ و ... افسوس که بادکنک بالای سر بوده همه اینا
امروز همزمان کشتی دو نفر رو گزارش کرد که یکی از اینها جوکار عزیز بود
گزارشگر خودشم قاطی کرده بود اولش گفت 2 تا جوکار جلو هست تو وقت اول
اما وقتی وقت اول تموم شد فهمیدیم که 3 تا تازه عقب هست اونم از یه کشتی گیر گمنام بلغاری و چند دقیقه بعد هم که هر دو باختن
......
واقعا به این مدیریت ورزشی ایران باید کاپ بهترین و کارآمدترین روش مدیریتی برای ترکوندن قهرمانهای یک کشور رو بدن
هه هه

Tuesday, August 19, 2008

عجب روزی بود
یه هفته شده که داریم تو خیابون وزرا بالا و پایین میریم اونم به جرم رفتن به کوه..... عجب
کارمون کم بود تازه فهمیدم که کارت سوخت ماشن رو هم گم کردم
صبح رفتم باطل کردمش این از امکانات متعدد مملکت ..... یه ماهی طول میکشه تا کارت جدید بیاد هه هه

چند وقتی به کار های شاملو معتاد شدم هرروز یه سرکی میکشم تو شعراش
این شعر وداشتم میخوندم گفتم که شما هم بخونید

ر برابر ِ هر حماسه من ايستاده بودم.

و مردي که اکنون با ديوارهاي ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد

از پنجره‌ي ِ کوتاه ِ کلبه به سپيداري خشک نظر مي‌دوزد;

به سپيدار ِ خشکي که مرغي سياه بر آن آشيان کرده است.

و مردي که روزهمه‌روز از پس ِ دريچه‌هاي ِ حماسه‌اش نگران ِ کوچه

بود، اکنون با خود مي‌گويد:

«ــ اگر سپيدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سيا پرواز خواهد کرد.

«ــ اگر مرغ ِ سيا بگذرد، سپيدار ِ من خواهد شکفت ــ

و دريانوردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است

در قلب ِ خود ديگر به بهار باور ندارد،

چرا که هر قلب روسبي‌خانه‌ئي‌ست

و دريا را قلب‌ها به حلقه کشيده‌اند.

و مردي که از خوب سخن مي‌گفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد

چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بي‌حجاب به کوچه نمي‌شد.

چرا که اميد تکيه‌گاهي استوار مي‌جُست

و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود.

و مردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است، در

جُست‌وجوي ِ تخته‌پاره‌ي ِ ديگر تلاش نمي‌کند زيرا که تخته‌پاره،

کشتي نيست

زيرا که در ساحل

مرد ِ دريا

بيگانه‌ئي بيش نيست.

با من به مرگ ِ سرداري که از پُشت خنجرخورده است گريه کن.

او با شمشير ِ خويش مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه بر خاک ريختي

خون ِ کساني را که از ياران ِ من سياه‌کارتر نبودند؟

و شمشير با او مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه ياراني برگزيدي

که بيش از دشمنان ِ تو با زشتي سوگند خورده بودند؟

و سردار ِ جنگ‌آور که نام‌اش طلسم ِ پيروزي‌هاست، تنها، تنها بر

سرزميني بيگانه چنگ بر خاک ِ خونين مي‌زند:

«ــ کجائيد، کجائيد هم‌سوگندان ِ من؟

شمشير ِ تيز ِ من در راه ِ شما بود.

ما به راستي سوگند خورده بوديم...»

جوابي نيست;

آنان اکنون با دروغ پياله مي‌زنند!

«ــ کجائيد، کجائيد؟

بگذاريد در چشمان ِتان بنگرم...»

و شمشير با او مي‌گويد:

«ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد...

به ستاره‌ها نگاه کن:

هم اکنون شب با همه‌ي ِ ستاره‌گان‌اش از راه در مي‌رسد.

به ستاره‌ها نگاه کن

چرا که در زمين پاکي نيست...»

و شب از راه در مي‌رسد

بي‌ستاره‌ترين ِ شب‌ها!

چرا که در زمين پاکي نيست.

زمين از خوبي و راستي بي‌بهره است

و آسمان زمین

بی ستاره ترین آسمانهاست

و مردي که با چارديوار ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد از

دريچه به کوچه مي‌نگرد:

از پنجره‌ي ِ رودررو، زني ترسان و شتاب‌ناک، گُل ِ سرخي به کوچه

مي‌افکند.

عابر ِ منتظر، بوسه‌ئي به جانب ِ زن مي‌فرستد

و در خانه، مردي با خود مي‌انديشد:

«ــ بانوي ِ من بي‌گمان مرا دوست مي‌دارد،

اين حقيقت را من از بوسه‌هاي ِ عطش‌ناک ِ لبان‌اش دريافته‌ام...

بانوي ِ من شايسته‌گي‌ي ِ عشق ِ مرا دريافته است

و مردي که تنها به راه مي‌رود با خود مي‌گويد:

«ــ در کوچه مي‌بارد و در خانه گرما نيست!

حقيقت از شهر ِ زنده‌گان گريخته است; من با تمام ِ حماسه‌هاي‌ام به

گورستان خواهم رفت

و تنها

چرا که

به راست‌ْراهي‌ي ِ کدامين هم‌سفر اطمينان مي‌توان داشت؟

هم‌سفري چرا بايدم گزيد که هر دم

در تب‌وتاب ِ وسوسه‌ئي به ترديد از خود بپرسم:

ــ هان! آيا به آلودن ِ مرده‌گان ِ پاک کمر نبسته است؟»

و ديگر:

«ــ هوائي که مي‌بويم، از نفس ِ پُردروغ ِ هم‌سفران ِ فريب‌کار ِ من

گندآلود است!

و به‌راستي

آن را که در اين راه قدم بر مي‌دارد به هم‌سفري چه حاجت است؟»


Saturday, August 16, 2008

من جويده شدم
و اي افسوس که به دندان ِ سبعيت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنج ِ جويده شدن را به‌گشاده‌روئي
تن‌در دادم
چرا که مي‌پنداشتم بدين‌گونه، ياران ِ گرسنه را در قحط‌سالي اين‌چنين
از گوشت ِ تن ِ خويش طعامي مي‌دهم
و بدين رنج سرخوش بوده‌ام
و اين سرخوشي فريبي بيش نبود;


يا فروشدني بود در گنداب ِپاک‌نهادي‌ي ِ خويش
يا مجالي به بي‌رحمي‌ي ِ ناراستان.
و اين ياران دشمناني بيش نبودند
ناراستاني بيش نبودند

.

Wednesday, August 13, 2008

شاملوَ

در پس ِ ديوارهاي ِ سنگي‌ي ِ حماسه‌هاي ِ من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند
اين سوي ِ ديوار، مردي با پُتک ِ بي‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌هاي ِ خود مي‌نگرد
و دست‌هاي‌اش از اميد و عشق و آينده تهي‌ست